مـِـستـِـر جـِـی



داشتم با اتوبوس میومدم یزد تنهایی یه دختره هم تنها بود اونم همسفر ما بود.
یه مانتویی مشکی معمولی، بد حجاب هم نبود.
رفتیم رفتیم شب شد ، کنار خیابون وایسید شاگرد شوفر رفت دسشویی هارو نشونش بده برگشتن ، عاغا این شاگرده مخو زد و رفتن جلو نشستن حرف زدن ، حالا چراغا خاموش تاریک همه خواب یکی من بیدار بودم و اون دوتا و راننده 
کم کم دیگه دختره پاهارو انداخت رو داشبرد پسره هم پاهارو میمالید و دستای همو گرفته بودنو ماهم ی این وسط خخخ
رسیدیم ب یه روستایی ب اسم رباط پشت بادام به بهونه اینکه دختره میخواد اینجا پیاده شه بره خونه دختره رو برد توی جایگاه خواب راننده ها جایی ساک و کیف اینا میزارن
بعد جلوتر وایسیدیم واسه دسشویی اینا، پسره رفت تو جایگاهو دخترو و و رسیدیم یزدو دختره صاف رفت دسشویی و ماهم خونه =)))

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محمد کتابخانه عمومی شیخ اشراق ParsaGP سیاست نوآوری novinitcm در امتداد مسیر تربیت اسلامی شاخص های یک مدرسه خوب My EunHae Reality shahrfarshe نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)